پشت ابر، و شاید همین نزدیکی، برای خورشید.

در کلبه تنهایی قلبم پنجره ای است که به سمت تماشای طلوع خورشید باز می شود.

پشت پنجره هر روز گلدانهای عاطفه را با اشک انتظار آب می دهم و صبحگاهان شبنم چشمهای نرگس را با سرانگشت لرزان احساس پاک می کنم.

کجاست جمعه موعود...؟ سالهاست صبحهای جمعه، ندبه گویان بااشک و مژه چشمهایم را شسته و جارو می زنم تامگر قدمگاه تو شود ودر غروب غم انگیزش «سمات » را زمزمه می کنم و اشک حسرت می ریزم.

بیا که در آیینه انتظار، عنکبوت، ترک در، تنیده و تصویر غمم را هزار برابر می کند.

بیا تا سفره دلم را برایت بازکنم، بیا و شش سین ناقص شادی مارا با سین سلام گرمت هفت سین کن.

خورشید هزاران سال از مشرق طلوع کرده ولی بیدارمان نکرد مگربا طلوع مغربی تو این بار از خواب زمستانی برخیزیم.

بیا و با دم مسیحایی ات «و نرید ان نمن...» را فریاد کن تامستضعفان خاک نشین وارثین افلاک نشین گردند...»

بیا و دکمه های صبر را بازکن و آستینهای «اشداء علی الکفار»را بالا بزن. باگامهای «کانهم بنیان مرصوص » گلهای مصنوعی و بی احساس فرهنگ بی ریشه غرب رادرهم بکوب تا غنچه های زیبای محمدی فرصت خندیدن بیابند و با شمیم خوشبوی اسپند و صلوات شبنم شوق نثارت کنند.

بیا و با مشت آهنین و پر قدرت «و اعدوالهم مااستطعتم من قوه » در دهان تساهل و تسامح بکوب تا بفهمند آب زلال اسلام باگنداب لیبرالیسم از یک جوی نمی رود. تا بفهمند کبوتر با کبوترباز با باز تا بفهمند اسکناسهای چپاول و ربا را نمی شود وسطنماز شمرد.

تا بفهمند که خورشید نورانی اسلام با آیینه توجیهات آنها درچاه سیاه مغالطات منعکس نمی شود تا درک کنند که ما از گل نرگس ولاله، گل کاغذی نمی سازیم، تا بفهمند ما گل محمدی را بی صلوات بونمی کنیم.

بیا و بگو که چپ و راست نباید باهم مچ بیندازند، بلکه بایدید واحده شوند; باید حتی تا حد قطع شدن بکوشند تا مشک زلال مکتب را به خیمه گاه ظهور برسانند.

بگو که دین وآزادی یقه یکدیگر را نگرفته اند، بلکه آزادی سایه نشین دین است.... . .

وزیدن بگیر و گلبرگهای سرخ لاله ها را که در گلزار اعظم عشق،به شوق تو به تحصن نشسته اند را نوازش کن.

بیا و برکفن من که آن را به سرم پیچیده ام آیه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا» را امضا کن...

و من می دانم در صبحی جمعه رنگ قاصدکهای سبک پر خبری سنگین را رقصان بدوش خواهند آورد. و من از همان پنجره ای که غروب را می گریستم، طلوع را خواهم نگریست; و گلهای تازه شکفته را برقدمهای عابری تنها خواهم ریخت